#حریم_و_حرام_پارت_56

-گوشی و خطم رو اون برام گرفته!

با دهانی باز خیره موند رو لبام!

و ادامه ی ماجرا رو توی حیاط بهش گفتم.

زیر چشمی نگاش کردم. بی هیچ حرفی به فکر فرو رفته بود. منم سکوت رو نشکستم. بقیه ی روز هم حرف خاصی بین ما رد و بدل نشد!

کاش می شد!

نیمه شب و ویبره ی گوشیم!

چشمام رو به زور از هم وا کردم و دستم رو بردم سمت گوشی. یه پیام بود.

راست نشستم. از دادبه! ساعت 3:36 دقیقه!

دادبه:

- هوا می بارد! تماشایش می کنی؟ از پنجره، دستانم را به آسمان دراز کردم و از ابرهایی که جنسشان را می شناسم باران طلبیدم. طلبیدم و آن را بر چشمانم نشاندم. بر خود لرزیدم! نه از سرما! از این که همه اش حضور تو بود....!

بلند شدم. صدای نم نم بارون من رو به طرف پنجره ی تمام قد کشوند. آره، بارون می بارید. اولین بارونِ اولین روزای زم*س*تون!

پیامش رو جواب دادم:

- چرا بیداری؟

واین اولین پیام صمیمانه ی من بود، بعد از این همه مدت و به دور از هرگونه پیروی از ادبیاتی خاص!

روی صندلی نشستم و به حیاط خیس خیره شدم.

جواب داد:

- فکر رسیدن به تو، فکر رسیدن به من! از تو به خود رسیده ام، این که سفر نمی شود!

فکرم مشغول حلاجی نوشته اش بود که گوشی توی دستم لرزید. یه لرزه ی بی وقفه!

سریع به طرف در اتاقم رفتم و اون رو قفل کردم.

دکمه ی سبز رنگ رو فشار دادم:

- بله؟

دادبه:

- خیلی بدموقع است؛ می دونم!

لبخندی زدم و آروم گفتم:

romangram.com | @romangram_com