#حریم_و_حرام_پارت_55


الهام خندید:

- نه بابا! عاشق همین شوخی هاشَم!

بعد انگار چیزی یادش اومده باشه رو به بقیه گفت:

- بچه هــــــــــــــا! یادم رفت بهتون بگم! می دونستین آقای کیان 26 سالشه؟!

و دستش رو گذاشت رو قلبش!

فاخته:

- از کجا فهمیدی؟!

الهام لب هاش رو غنچه کرد:

- دیگه ما اینیم!

یه حس بدی گریبانگیرم بود. نمی دونم چی وادارم می کرد عینِ.... عینِ چی! همون جا وایسم و به این دل و قلوه دادنای بی مشتری نگاه کنم!

بزاق تلخ دهنم رو قورت دادم و از کلاس زدم بیرون.

توی راهرو، مریم کنارم قرار گرفت:

- به دل نگیر! بذارش به پای شیطنتای دخترونه!

نگاش کردم. خندید و ادامه داد:

- خیلی چیزا داره ازم پنهون می شه! نه؟!

ایستادم. ایستاد. زل زد تو چشام:

- اینقدر نامحرم حریمت شدم و خبر ندارم؟!

دستم رو تو جیب مانتوم فرو بردم:

- نه این طور نیست!

مریم:

- پس....؟!

- پیامای توی کتاب منتقل شده به گوشیم!

گیج نگام کرد.


romangram.com | @romangram_com