#حریم_و_حرام_پارت_53


نوشتم:

- و من در اوج بی قراری ام، قراری است که گفتن نتوانم!

و بقیه ی گفته ها در قالب پیام نوشته می شد.

دادبه:

- درست رو حاضر کردی؟

خندیدم. نوشتم:

- حاضره استاد!

دادبه:

- این قرار رو هم به بقیه ی قرارها اضافه کن. من برای تو، فقط دادبه هستم! دادبه!

جواب دادنم طول کشید. راستش نمی دونستم چی بهش بگم؟

دادبه:

- دیر وقته، بهتره بخوابی. شب بخیر ماهکِعزیزم!

سرم رو بردم زیر پتو! می ترسیدم کسی من رو، لپ های گل انداخته ام رو ببینه!

برگه ها رو توزیع کرد. نگاهی به سوالا انداختم. خوب بود و قابل قبول!

مریم با صدایی که از ته گلوش یواشکی بیرون می اومد:

- چه جوری می خوای بنویسی؟

شونه هام رو بالا انداختم و به آرومی گفتم:

- یه کاریش می کنم!

خودکار رو با دست چپم گرفتم. زیر چشمی نگاش کردم. حواسش به موبایلش بود. شروع کردم. خیلی کند پیش می رفتم. تا می اومدم یه کلمه بنویسم بقیه ی جمله ام یادم رفته بود! دو خط که نوشتم نگاهی به برگه ام انداختم. نچ! این جوری نمی شد. سرم رو بالا آوردم. هم زمان او هم از جاش بلند شد و اومد وسط کلاس.

- ببخشید آقای کیان!

پرسشگر نگام کرد. اشاره کردم به دستم:

- من نمی تونم بنویسم!

به طرفم اومد. دستی به پیشونیش کشید:


romangram.com | @romangram_com