#حریم_و_حرام_پارت_51
سکوت!
چشمام رو باز کردم و.... نیمی از بچه ها سرجاهاشون نیم خیز شدن و نیم دیگرشون وحشت زده نگام می کردن! نگاهم رو به دادبه که با وحشت از جا بلند شده بود بخشیدم:
- چیزی نشد!
صدای فهیمه:
- بمیری....!
مریم بی خیال خندید و گفت:
- بادمجون!
و سرجاش نشست. دادبه که ایستادنش رو جالب نمی دونست، این پا و اون پا کرد و به طرف تخته سیاه رفت.
درس رو شروع کرد و من با اشتیاق چشم به دهانش دوختم و گوش سپردم به گفته هاش. با دل و جون!
با پایان زنگ جامعه شناسی همه با انرژی به او خسته نباشید گفتیم و او با رضایت مندی پاسخگو شد و از کلاس خارج شد.
مریم و فهیمه صندلیشون رو آوردن کنارم.
فهیمه:
- درد هم می کنه؟
- الان خیلی بهتر شده. روزای قبل غیر قابل تحمل بود.
فهیمه خیره شد به دستم و چیزی نگفت. مریم مشتی از پسته روی میزم ریخت:
- بخورید!
و یلدا سرش رو کرد تو کلاس:
- فَ فَ! پاشو بیا خانوم کاتب کارت داره!
فهیمه چینی به دماغش داد:
- همه رو برق می گیره من رو....!
چنگی به پسته ها زد و خنده کنون رفت.
هر دو رفتنش رو بدرقه کردیم.
مریم بدون این که نگاهش رو از در کلاس بگیره گفت:
romangram.com | @romangram_com