#حریم_و_حرام_پارت_49
سکوتم رو که دید ادامه داد:
- نگفتی یه بلای بدتر سرت بیاد و من....
بدنم بی حس شد!
نفس عمیقی کشید:
-نگران نباش! امتحان امروز رو انداختم هفته ی دیگه!
- ممنون.
مکث! و بعد:
- مثل این که مزاحمت شدم؟!
چشمام و رو هم فشار دادم:
- نه....
منتظر بود چیز دیگه ای اضافه کنم اما.... نتونستم!
صداش بم تر شد:
- خوب استراحت کن و بیشتر مواظب خودت باش!
زبونم سنگین شده بود! لعنتی!
- اوهوم.
دادبه:
- خداحافظ.
و با یه بدبختی جواب دادم:
- خدافظ.
و تماس با مکثی کوتاه قطع شد!
بدنم داغ شده بود و رسما در حال سوختن بودم! لب هام خشک شده و نفس هام به شماره افتاده بود!
سریع و بی وقفه مامان رو صدا زدم و طلب آب کردم.... آب!
سه روز تعطیلی هم گذشت و به اصرار خودم راهی مدرسه شدم. حوصله ی استراحت مطلق زیر نظر مامان رو نداشتم. از طرفی.... بماند!
romangram.com | @romangram_com