#حریم_و_حرام_پارت_47


اون مثل بقیه ی معلم هات نگرانت شده بود، همین!

لب ورچیدم. همین؟!

صدای مسیج. برش داشتم، الهام بود و آروزی سلامتی اش!

جوابش رو دادم و گوشی رو گذاشتم کنارم.

پس چرا بقیه ی معلم هام نیومدن بیمارستان؟!

هان؟ ساکتی؟ جواب بده!

یه پیام دیگه. بی توجه بازش کردم:

- می تونم باهات صحبت کنم؟

با کندی نگام رو به روی فرستنده اش چرخوندم!

شماره ی آشنا!

از فرط تعجب خواستم از جا بلند شم که دردم گرفت و ناله کنان چشمام رو بستم!

حالا چه خاکی تو سرم کنم؟ می خواد باهام.... صحبت کنه! نــــــــــــه!

خب چه اشکالی داره؟! مگه شما در طول روز با هم حرف نمی زنین؟!

چشمام رو باز کردم.

خب چرا! حرف می زنیم، اما....

دو دل شدم.

نوشتم:

- نه!

به نوشته ام نگاه کردم. بعدپاکش کردم!

و نوشتم:

- چرا که نه!

و سریع فرستادم.

دوباره چشمام رو بستم و منتظر موندم.


romangram.com | @romangram_com