#حریم_و_حرام_پارت_45


- ببینم!

هق هق کنان گفتم:

- نمی تونم تکونش بدم!

خانوم قاری زاده سر رسید و با نگرانی نگام کرد:

- این پله ها آخر جون یکی رو می گیره!

با هول و ولا به بقیه نگاه کرد:

- آقا محمد رو خبر کنید!

و رو به خانوم مجیدی ناظم ابتدایی ها:

- بی زحمت به خانوم سجادی بگید بیان.

دادبه:

- باید ببریمش بیمارستان!

خانوم قاری زاده:

- همین طوره!

دادبه با جدیت تمام گفت:

- من می برمش!

خانوم قاری زاده:

- برامون مسئولیت داره! بهداشت مدرسه اون رو همراهی می کنه. جای نگرانی نیست!

ساعدم ترک برداشته بود! زمانی که از دستم عکس گرفته و این تشخیص داده شد، بابا و مامان خودشون رو رسوندن. خسته سرم رو تو سینه ی مامان فرو بردم و چشم و گوشم رو هم زمان روی سرزنش های بابا بستم!

وقتی که سلانه سلانه، با دستی سنگین و آویزون از اتاق پزشک بیرون اومدیم، از انتهای راهرو دوان دوان خودش رو به من رسوند! جلوم با نگرانی ایستاد و زل زد به چشمام! نفس زنان لبی تر کرد و خواست چیزی بگه؛ اما حضور بابا، مخاطبش رو تغییر داد. رو به بابا:

- چی شد؟ دکتر چی گفت؟

بابا:

- مسئله ی حادی نیست! ساعدش ترک برداشته.

مامان با دلخوری:


romangram.com | @romangram_com