#حریم_و_حرام_پارت_43
مثل یه کوه، بلند!
مثل یه خواب کوتاه...
یه مرد بود یه مرد! »
گوشام رو شعر تمرکز کرده بود. گیج، منگ!
صدای پیام! به صفحه ی گوشی خیره شدم. یه شماره! باز کردم :
- ...
فقط ...!
خودشه!
دستم رفت رو ریپلای:
- بفرمایید؟!
و سند کردم.
چشمام رو به حیاط سر سبز فرو رفته در سیاهیِ رو به رو دوختم و آهنگ رو از اول گوش دادم:
« یه مرد بود یه مرد.... »
جواب داد. با دلهره و تشویش بازش کردم:
- در شب نشسته ام و برای ماه کوچک شب هایم که معلم فردای من است، مشق شب حکاکی می کنم تا به تایید نظر، خط توجه بکشد!
این بار دستم برای جواب دادن زودتر پیش رفت و نوشتم:
- و اگر نکشد....؟!
و صدای بلند تالاپ تولوپ قلبم تا رسیدن پاسخش:
- روزگار به هرکس می فهماند که چه کاره است!
سرم رو بالا آوردم و به حیاط خیره شدم. اواخر پاییزه و خبری از بارون نبود. نفس عمیقی کشیدم و به سمت تخت خوابم رفتم.
- این دفعه ی آخره که من می رم گچ می یارم، شیر فهم شد؟!
خندیدن زهرا عصبانیتم رو بیشتر کرد!
مریم با چشم غره بچه ها رو ساکت کرد و من غرغر کنان راهی دفتر شدم.
romangram.com | @romangram_com