#حریم_و_حرام_پارت_39


با خوشحالی پا شدم و به سمتش رفتم. بدون اینکه نگاش کنم برگه رو گرفتم و زیر لب تشکر کردم. به سمت میزم بر گشتم. طی مسیر متوجه یادداشت کوچکی، پایین برگه ام شدم!

با دستپاچگی برگه رو تا زدم و سرجام نشستم. مریم مشکوک نگام کرد و به آرومی پرسید:

- چی شده؟

سرم رو تکون دادم:

- هیچی...!

دیگه نفهمیدم چی شد و کی زنگ خورد و بچه ها کی همراه با آقای کیان رفتن بیرون!

مریم اومد بالا سرم:

- باز هم یه یادداشت دیگه؟! نه؟

سرم رو تکون دادم و برگه رو از لای کتاب بیرون کشیدم.

بازش کردم و هر دو خم شدیم روش:

« یکی می گفت: دنیا از نگفتن است که خراب است! پس من هم با تو می گویم که شروعت یک شنیدن زیباست و زیباتر بر دایره ی التفات می نشینی و مزه ی ادراک می دهی! با من حرف بزن.... »

هر دو هم زمان، متعجب همدیگر رو نگاه کردیم!

مریم با تته پته:

- منظورش.... از این کارا چیه ماهک؟!

- نِ.... نمی دونم!

سرم رو از سر ناتوانی روی میز گذاشتم.

مریم:

- پاشو! بهش فکر نکن!

- حالم خوب نیست!

مریم:

- پاشو بریم حیاط یه آبی به صورتت بزن! بعدا در موردش حرف می زنیم.

زیر ب*غ*لم رو گرفت و از جا بلندم کرد.

آب خنکی به صورتم زدم و به افق خیره شدم:


romangram.com | @romangram_com