#حریم_و_حرام_پارت_37


- اُه آره.... فقط رنگش مشکی باشه!

دادمهر:

- غمت نباشه! سه رنگ اصلی داره!

- از نظر قیمت هم هیچ مشکلی نیست!

دادمهر:

- باشه، خبرت می دم.

لبخندی زدم و تشکر کردم.

کمی بعد کیان.... آره، خودش! برگشت و تمام مدت با پدرها به گفت و گو نشست!

نگاهی به سؤالا انداختم. همه رو جواب داده بودم. خوشحال و راضی از جا پا شدم و به سمتش که دست به سینه نگاهم می کرد رفتم:

- بفرمایید.

برگه رو دادم.

دادبه:

- خسته نباشید.

- همچنین. می تونم برم تو حیاط؟

نگاهش رو ازم گرفت:

- بله.

از کلاس خارج شدم. به سمت سالن اجتماعات رفتم و اون جا، جا خوش کردم. سرگرم دیدن تمرین سرود سوم ابتدایی ها واسه جشن تکلیفشون بودم که سر و کله ی مریم پیدا شد. بی هیچ حرفی کنارم نشست و هر دو مشغول دیدن شور و شوق بچه ها شدیم.

کمی بعد مریم:

- یادش به خیر، انگار همین دیروز بود!

- اوهوم.

مریم:

- حالا هم، آخر راه.... البته تا این جا!

- اوهوم.


romangram.com | @romangram_com