#حریم_و_حرام_پارت_36

دادبه:

- چیزی نخوردین؟!

بدون این که نگاش کنم:

- ممنون، همه چیز عالی بود!

تک مبل رو به روم رو انتخاب کرد و نشست. عملا در دیدش قرار گرفتم.

دادبه:

- ببخشید که دیر کردم، راستش یه چند مدتیه که با چند تا از دوستان می ریم سوارکاری!

چرا داشت به من توضیح می داد؟! فکرم رو به زبون آوردم:

- نیازی به توضیح نیست!

جا نخورد و ادامه داد:

- این نیاز رو من باید تشخیص بدم و همین طوره! در ضمن.... ممنون که اومدین!

وای! باز نوشته ی توی کتاب جلو چشمام اومد! زل زدم بهش:

- مجبور شدم!

و زل زد بهم:

- و نتیجه ی این اجبار چقدر برای من ل*ذ*ت بخشه!

قلبم از حرکت ایستاد! توی صورتش هیچ چیز جز یه لبخند به چشم نمی اومد و من عاجز از تفسیر صحبتش گفتم:

- متوجه نمی شم؟!

با پیدا شدن سر و کله ی بزرگترها، از جا بلند شد و گفت:

- به موقعش....!

با نگاه رفتنش رو به سوی اتاقی دنبال کردم.

دادمهر کنارم نشست:

- چی شد؟ فکرات رو کردی؟

نگاش کردم. یه مکث....!

فکرم رو سر و سامان دادم:

romangram.com | @romangram_com