#حریم_و_حرام_پارت_35
- دادبه یه سوار کار حرفه ایه! بی شک، من فقط با بویی که همراه خودش به خونه میاره مخالفم!
- کسی پشت سر داداش بزرگترش این جوری رجز نمی خونه!
خم شد و صورتش رو کنار صورت دادمهر قرار داد. گوشش رو به شوخی در دست گرفت و رو به من گفت:
- مخصوصا اگه طرف مقابل، شاگردِ اون داداش باشه!
دادمهر خندید:
- ماهک از خوده آقا معلم!
لبخندی زدم و بی اراده سرم رو تکون دادم.
دادبه ضربه ای آروم به شونه ی او زد و میز رو دور زد. در همین حین خوش آمدی گفت و پشت میز قرار گرفت. درست رو به روی من!
اول از همه کمی دوغ برای خودش ریخت، سپس با انرژی و با لبی خندون ظرف سالاد رو برداشت و مشغول شد!
صدای سرفه ی مامان من رو که خیره به کارهاش شده بودم رو به خودم آورد! به مامان نگاه کردم و به واسطه ی این نگاه فهمیدم که....! روسری مشکی رنگ ساتنم رو کمی جلو کشیدم و سرم رو انداختم زیر.
اشتها نداشتم!
دادبه:
- خب.... شاگرد من که درساش رو حاضر کرده؟
سرم رو بالا گرفتم. اگه مریم بود حتما می گفت:« ایــــــش! عین بچه ابتدایی ها! »
خنده ام گرفت. با دستمال دور دهانم رو برای خالی نبودن عریضه پاک کردم:
- مطمئن باشید درس های شما روی زمین نمی مونه!
قاشقش رو توی بشقاب گذاشت. چشم هاش به سمتم خمار شد و هم زمان، مو به تن من سیخ!
کمی سرجام، جا به جا شدم و زیر چشمی بقیه رو دید زدم!
دادبه:
- این نهایت لطف شما رو می رسونه خانوم مهدیان!
تکه ای کباب به دهانم بردم و سرم رو تکون دادم. کاش زودتر می رفتیم خونه!
تا آخر شام نگاهم رو کنترل کردم و زودتر از همه میز رو ترک گفتم!
تنها توی پذیرایی نشسته بودم و مثلا سرگرم تلویزیون بودم که.... حضورش رو احساس کردم.
romangram.com | @romangram_com