#حریم_و_حرام_پارت_34
یک ساعتی از اومدنمون می گذشت که بابا اینا به جمعمون برگشتند و خانم کیان برای چیدن میز شام، سالن رو ترک کرد.
پس کیان.... یعنی دادبه کجا بود؟ می تونستم از دادمهر بپرسم! آره، می شد پرسید!
به طرفش برگشتم و لب باز کردم تا چیزی بگم که صدای بم و مردونه اش با فاصله به گوش رسید.
قلبم شروع کرد؛ همین جوری واسه خودش می کوبید! لبم رو گاز گرفتم، آروم بگیر تو رو خدا!
- سلام.... سلام.... من از همگی عذر می خوام!
دیدمش! به سمت بابا رفت و صمیمانه به او دست داد. به سمت مامان برگشت، سلام کرد و خوش آمد گفت.
خانم کیان اومد و خطاب به او گفت:
- چرا این قدر دیر؟!
دستاش رو به علامت تسلیم بالا برد و با لبخند گفت:
- حق با شماست! تمرین یه کم طول کشید، معذرت می خوام.
خانم کیان پشت چشمی نازک کرد و رو به بقیه گفت:
- بفرمایید شام خواهش می کنم!
به تقلید از بزرگتر ها از جا بلند شدم. بی تفاوت نسبت به بی توجهی کیان.... اوف.... یعنی دادبه، کتم رو مرتب کردم و به سمت سالن مورد نظر رفتم.
قبل از این که قدم به راهرو بذارم، با شنیدن صداش برگشتم.
دادبه:
- خیلی خوش اومدین مهدیانِ کوچک!
نگاش کردم که دست در جیب با یه لبخند گوشه ی لبش زل زده بود بهم.
- ممنون.
همین و بس! و به بقیه پیوستم. پشت میز که قرار گرفتم، نفس حبس شده ام رو رها کردم.
تیپ اسپرت مشکی ای که زده بود از جدیت شخصیتش کم می کرد. جلیقه ی جین کرم رنگش همراه با زنجیر طلایی که به گردن داشت، چیزی ورای تصورم بود!
قبل از هر چیزی کمی آب خوردم. شدیدا گرمم بود!
- هنوز نیومده بوی اصطبل رو با خودش آورد!
به سمت دادمهر برگشتم. با دیدن چهره ی متعجبم، چینی به دماغش داد:
romangram.com | @romangram_com