#حریم_و_حرام_پارت_31
مریم:
- دروغ می گی؟!
کلافه لباس های ویترین رو دید زدم:
- دروغم چیه؟ کتاب تاریخ، حیّ و حاضر، می تونی ببینی!
مریم:
- منظورش چی بوده؟
به طرفش برگشتم:
- به خدا نمی دونم...
مریم که کلافگیم رو دید، دستم رو گرفت:
- خیلی خب.... بهش فکر نکن. به مرور زمان همه چیز معلوم می شه! بیا این جا.
من رو به دنبال خودش کشوند. ادامه داد:
- با این اوصاف، امشب کت و شلوار بهترین گزینه ی انتخابی واسه توئه!
گیج نگاش کردم.
مریم:
- سنگین و رنگین می ری! انگار نه انگار جمله ای یا نوشته ای توی کتابت بوده!
- وای مریم! قضیه اون طور هم که تو داری بزرگش می کنی نیست!
مریم بی خیال به کارش ادامه داد:
- با یه کت و شلوار مشکی چه طوری؟ موافقی یا نه؟
***
خانوم کیان با خوش رویی هر چه تمام تر، همراه با همسرش از ما استقبال کرد. هنوز نرسیده بابا و آقای کیان برای یه سری صحبت های کاری در مورد سفر کاریشان به ایران، پذیرایی رو ترک کردند و راهی اتاق کار شدند.
ما موندیم و خانوم کیان.
بعد از صحبت های معمول و خوش و بش های اولیه، در اتاقی باز شد و پسر نوجوانی به سمت ما اومد.
به تقلید از مامان و به رسم ادب از جا بلند شدم و سلامش رو جواب دادم.
romangram.com | @romangram_com