#حریم_و_حرام_پارت_30

دل تو دلم نبود! دستام به وضوح می لرزید! مریم هم دمِ گوشم وِر وِر از روی درس می خوند! تخته گاز!

سرش رو بالا آورد و من هم زمان کلّه ام رو تا جایی که می تونستم پایین گرفتم.

تا پایان کلاس سرم رو بالا نیاوردم، گردنم خشک شده بود!

هم زمان با خوردن زنگ، توضیحات کیان هم تموم شد و اتمام کلاس رو اعلام کرد. بچه ها پراکنده خسته نباشید می گفتند و جواب می گرفتند.

مریم کتابش رو بست و گفت:

- گشنمه... بریم آبدارخونه از خانوم فرجی نون پنیر بگیریم.

از جا بلند شدم. بی اراده نگاهش کردم. در حالی که کتش رو روی ساعدش انداخته بود، کتاب به دست به سمتم اومد.

مریم که متوجه شد کنارم ایستاد. کیان لبخندی زد و کتاب رو روی میز گذاشت:

- ممنون.

لبخندی کج و کوله تحویلش دادم و چشمام رو به معنای قبول تشکرش روی هم گذاشتم.

وقتی از هم بازش کردم، سری تکون داد و از ما دور شد.

نفسی تازه کردم و کتاب رو توی کیف گذاشتم. همراه با مریم از کلاس بیرون رفتم.

قرار شد عصر همراه با مریم برای خرید لباسی مناسب میهمانی امشب، راهی یکی از (مال) های معروف بشیم تا وقت زیادی رو از دست ندم.

از همین حالا فکر می کنم، حاضر شدنم بیشتر از خرید کردنم طول بکشه!

از بچه ها خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. به آقای حسنی که سلام کردم منتظر جواب گرفتن نشدم. با هیجانی باور نکردنی به سمت کیفم حمله ور شدم. زیپش رو با یه حرکت باز کردم و کتاب تاریخ شناسی رو از اون تو کشیدم بیرون!

تند تند ورق زدم... زدم و زدم!

آهان! این جا بود.

می خواستم یه بار دیگه نوشته هام رو بخونم و عکس العملش رو دوباره به یاد بیارم....اما!

این چیه؟

یه نوشته است!

قلبم با سرعتی عجیب می زد! سرم رو به کتاب نزدیک تر کردم، کوری مگه؟ دِ بخونش کشتی من رو!

« یار همکلاسی! ظاهرا کلاسی بر پا کرده ایم که شاگرد و معلم دائم در کلاس همدیگرند! نمی دانم کلاس ما که همه ی درس هایش در سکوت خوانده و نوشته می شود، آیا به صدای بلندی خواهد شکست یا نه؟! »

دستم رو روی قلبم گذاشتم، بارها و بارها این چند جمله رو خوندم و پیش خودم تکرار کردم.

و در نهایت، بی نتیجه و سرگردون، کتاب رو به اعماق کیفم پرت کردم.

romangram.com | @romangram_com