#حریم_و_حرام_پارت_27
مامان:
- با مریم هماهنگ کن، بعد از ظهر برید خرید!
خودم رو کشوندم تو:
- من که گفتم نمیام! حضور من دلیلی نداره، چه اصراریه؟!
مامان:
- کافیه ماهک! هرچقدر تو زدی ما ر*ق*صیدیم، کافیه! منم حق رو به بابات می دم، زیادی داری از ما فاصله می گیری! با مریم هماهنگ کن، منم زنگ می زنم به مادرش اطلاع می دم! آقای حسنی شما رو می رسونه!
و روش رو برگردوند. پوفی کشیدم و از خونه اومدم بیرون. قدم هام رو تند برداشتم و از راه باریکِ سنگ فرش شده، میون باغچه ی کوچیکِ رو به روی عمارت رد شدم.
آقای حسنی با دیدنم از ماشین پیاده شده و سلام کرد. سلام کردم و گفتم:
- دیرم شده آقای حسنی!
و خودم فورا عقب جای گرفتم.
تموم مسیر به این فکر کردم که:
- اصلا از این خاله بازیا خوشم نمیاد!
سرم رو به شیشه تکیه دادم و ادامه ی فکرم:
-«چه اجباریه من رو ببرن خونشون؟! کاش یکی بود بهشون بگه من.... من دلم نمی خواد برم! مگه زوره؟»
***
زمانی رسیدم که برنامه ی صبحگاهی تموم شده بود و بچه ها صف به صف می رفتن کلاس. قاطی بقیه به سمت کلاس رفتم.
کیفم رو آویزون صندلیم کردم و خودم رو ولو! زنگ اول هم با خودش داشتیم.... هر دم از این باغ بری می رسد!
مریم با شوخی و خنده میز و صندلیش رو به من نزدیک کرد:
- عزا گرفتی! کی مرده؟
-اذیت نکن! رو به راه نیستم!
مریم:
- نگـــــــــو! پشت به راه چه غلطی می کنی؟!
نگاهی به قیافه ی شوخش انداختم:
romangram.com | @romangram_com