#حریم_و_حرام_پارت_26
آقای غفاری وارد کلاس شد و بحث خاتمه پیدا کرد. اما فکر من حسابی در گیر بود.
در گیر این سه هفته ای که از اومدن کیان می گذشت و من.... حساس شده بودم. به اسمش، به صحبتش، به هر چیزی که متعلق به اون بود یا می تونست به اون ربط پیدا کنه! و حساسیتم به عصبانیت، ناراحتی و پرخاشگری منتهی می شد!
احساسم به اون خنثی بود. تمام این مدت که با هم رو در رو می شدیم، ختم می شد به یه سلام کوتاه و پاسخ به سؤالات درسی و یک خداحافظی که با نگاه انجام می شد و هیچ رنگی نداشت!
بی رنگ بودیم و زمان می گذشت... گاه نگاه خیره اش رو بی هوا شکار می کردم، اما هیچ چیزی رو نمی شد درش خوند. اون وقت بود که.... رهاش می کردم!
با تمام این اوصاف، نمی دونم چرا دلم راضی نمی شه احساسم رو چیزی به غیر از هیچ بودن توصیف کنم! تو کتم نمی رفت!
مدتی می شد که دیگه حتی با وجود تذکرات مریم، مبنی بر عدم کُری خوندن، از تک و تا افتاده بودم! دلم نمی خواست سر کلاسش چیزی بگم، حرفی بزنم، اصلا فعالیتی داشته باشم! احساس این و داشتم که انرژیم توی کلاسش تحلیل می ره و دست خودم نیست! نمی دونم....
مریم از غفلت آقای غفاری استفاده کرد و کتابی رو روی میزم گذاشت.
پرسشگر سرم رو بالا آوردم. بچه ها زیر چشمی و با لبی خندون من رو می پاییدن! کتاب رو باز کردم، برگه ای وسطش بود! نگاش کردم....
خنده ام گرفت، یه کاریکاتور از آقای غفاری! کپی برابر اصل!
با دستم اشاره کردم:
- کار کیه؟
همه به فهیمه نگاه کردن. امان از دست این دختر!
باز به نقاشی چشم دوختم. چقدر سیبیلاش رو ماهرانه کشیده بود! به فهیمه اشاره کردم:
- کو خالِش؟
و اشاره کردم به زیر دماغم!
فهیمه تند و تند شروع کرد به نوشتن چیزی! اون وقت کاغذ رو پاره و اون رو مچاله کرد! کمی به آقای غفاری خیره شد و با یه حرکت اون رو به سمتم پرت کرد!
سریع خم شدم و کاغذم رو برداشتم! اوضاع رو چک کردم و کاغذ رو باز!
نوشته بود:
-« دقت کن دخترم! خالِ من زیر سیبیلامه! تقدیم به ماهک! یه کم بخند دلمون وا شه! »
خنده ام گرفت! این روزا همه فکر می کردن من یه باکیم هست که این قدر آروم و توی خودمم! واقعا این طور بود؟
نگاهم رو به سمت فهیمه چرخوندم، خندیدم...بیشتر به خودم که یه حس ناشناخته ای رو به دلم راه داده بودم!
- مــــــاهک!
سرم رو از لای در بردم تو:
- بله مامان جان؟!
romangram.com | @romangram_com