#حریم_و_حرام_پارت_198
- نه! این جا یه زمانی حکم ته دنیا رو واسم داشت! اما حالا شده مأمن و محرابی واسه فکر کردن به تو!
دستام رو زیر میز تو هم قفل کردم و فشردم. ضربان این نازپرورده هم هی بالا می رفت! نگاهم رو انداختم رو کیبورد! خندید و خندیدنش من رو از خجالت در آورد:
- خیلی خب نازدونه! تا آب نشدی من برم!
کلاه ایمنیش رو برداشت:
- احضار شدم. مواظب خودت باش عزیزم! تا شب.
- شب منتظرتم!
و در حالی که بی سیمش رو جواب می داد دستی تکون داد و رفت. رفتنش رو با لبخند نظاره گر شدم. زیر لب زمزمه کردم:
- « این منِ نو، نبوده ام...
با دل من چه کرده ای؟ »
نفسی بیرون فرستادم و صفحه ی وُرد رو باز کردم. یه صفحه ی جدید برای آخرین بار!
به سفیدی خیره شدم و با نفسی درون فرستاده، تایپ کردم:
« نمی دانم اکنون کجایی؟ به چه کاری و چگونه ای؟ سیاهی یا سپید؟ زمینی یا آسمانی؟ خرابی یا آباد؟!
اما باز هم برگی است که ورق می خورد، خاطره ای است که غبار می گیرد به سالیان بلند! که شاید... ندانیم کدام یک به زندگی وفادارتر خواهیم ماند و کدام در جای دیگر به خاطره ای دیگر خواهیم نشست!
برگی است که ورق خواهد خورد در آ*غ*و*ش باد! در سرماها و گرماهای پس از این! در دوستی ها و شاید حِرمان ها! و در آخر... بس عذاب و حرام است که فرسوده ایم! یکی دو برگ سیاه شد. هزاران برگی سفید که می توانست نوشته شود اما نشد! اگر همیشه باید گفت تا فهمید، پس کی ناگفته باید فهمید؟!
و اینک... من در پایان ایستاده ام! نمی دانم چگونه برایت تمام می شوم ولی... هر آن کجایی که باشی، تو را به سوگندی بزرگ و ابدی به روزگار می سپارم!
و حال... این تویی برای خودت و یک شروع تازه برای زندگیت!
برگ آخر...
حرف آخر...
همه و همه، طلب روزگار! »
روزگاریست که یکی می نویسد...
باران عبدالهی
5 / 8 /91
***
romangram.com | @romangram_com