#حریم_و_حرام_پارت_19


کیان:

- بله خانم مهدیان؟

پرسشگر نگاش کردم.

کیان:

- چیزی گفتین؟

نه! انگار منتظر بهونه است. سرش درد می کرد ظاهرا!

بی تفاوت گفتم:

- عرض کردم، می تونیم از آخر هم شروع کنیم!

کم نیاورد:

- فکر بدی نیست، درسا زیاد بهم مرتبط نیستن، می شه از آخر هم شروع کرد!

چشام گرد شد. صدای خنده ی فهیمه رفت رو اعصابم؛ عصبانی نگاش کردم که یعنی: « خنده داشت؟! »

کیان از پشت میز پاشد:

- مخاطب اون چشم غره من باید باشم خانم!

- من.... من به کسی چشم غره نرفتم!

گچی برداشت:

- آهان! ولی.... اصلا شباهتی به دَهَن درّه نداشت!

باز هم صدای خفه ی خنده ی فهیمه و در کنارش فاخته!

و ادامه داد:

- خیلی خب.... درس یک. واژه ی تاریخ شناسی چی رو به ذهنتون میاره؟

مردک بی شعور! تاریخ شناسی قیافه ی تاکسی درمی شده ی تو رو یادم می ندازه! چشمای درشت من و به خمیازه تشبیه کرد! بی نزاکت! به خدا اگه حالش رو نگیرم آروم نمی گیرم!

اون تند تند درس می داد و من یه جای دیگه سیر می کردم. چه جوری حالش رو بگیرم؟ چه طوری ضایعش کنم؟ چه بلایی سرش بیاد حقشه؟ پونز بکارم رو صندلیش؟ رو گچا چسب بریزم؟ اوم... شاید هم بد نباشه رو کیفش خط بندازم! با چی؟ خودکار؟ کلید؟... وای چی کار کنم؟

نفسم رو صدادار رها کردم. لحظه ای به طرفم برگشت. لبخندی گوشه ی لبش نشست. کاغدی رو از کیف مذکور در آورد:

- همین هشت نفرید؟


romangram.com | @romangram_com