#حریم_و_حرام_پارت_18

- کجـــــا؟

- بگین حالش بد بود، رفت اتاق بهداشت!

یلدا:

- خب اون موقع اگه گفت: « یعنی یکی از شما پَد همراش نیست؟ » چی جوابش رو بدیم؟

کلاس کوچیکمون رفت رو هوا! خواب از سرم پرید. به طرفش حمله ور شدم و بی هوا یکی زدم پس گردنش:

- بی شعور!

فهیمه که طبق معمول ریسه می رفت، میون خنده گفت:

- دَمت جیز! حالیدم!

حبیبه خنده اش رو جمع کرد و خطاب به او گفت:

- این جوری حرف نزن! عیبه!

هیچ کدوم فرصت عکس العملی پیدا نکردیم چون تقه ای به در خورد و قامت کیان به چشم اومد؛ همگی سر جاهامون قرار گرفتیم. اون هم همین طور.

یه نگاه کلی به کلاس انداخت و کتش رو در آورد! چشمم که به پیراهن آبی رنگش افتاد، دلم....! یه جوری شدم!

یا پیراهنش تنگ بود یا عضلات بدنش پرورده! که این طور فضای پیراهن رو پر کرده بود!

نه! همون گزینه ی دو!

آب دهانم رو قورت دادم و به سمت کیفم برگشتم. میون راه متوجه نگاه های هاج و واج مونده ی بقیه شدم! پس من تنها نبودم و.... .

سرفه ای کردم.... دوباره! نه.... هیچکی توی کلاس نبود! یه سرفه ی دیگه، این بار بلندتر!

حبیبه و زهرا اولین کسایی بودن که زود به خودشون اومدن و برگشتن به کلاس. چشم غره ای بهشون رفتم و اون دو تا هم شروع کردن به سرفه ی نمایشی. کتابم رو در آوردم و اون رو محکم کوبیدم رو میز!

مؤثر بود! یکی یکی برگشتن و مشغول کیفاشون شدن. نفسی تازه کردم و سرم رو آوردم بالا! جا خوردم! نگاهش به طرفم ثابت بود و داشت لبخند می زد.

با من بود؟ زیر چشمی به کنارم نگاه کردم، دیوار بود! پس داشت من رو.... .

سریع کتاب رو ورق زدم.... درس یک.

کیان:

- صبح همگی بخیر! درس یک رو باید بدم؟

- نه پس!

این رو زیر لب گفتم.

romangram.com | @romangram_com