#حریم_و_حرام_پارت_184
بی هیچ حرفی اون رو از دستش قاپیدم و به سرعت اون رو چپوندم توی کشوی اولین کمد دمِ دست و موجود!
برای آخرین بار سرم رو تکون دادم و در رو بستم. به در تکیه دادم. حالا چی کار کنم؟ با یه مرد پاسوخته، من چی کار کنم؟ لب هام لرزید. یکی داد زد سرم: « اون شوهرته! اون مهنّاست! »
به ته سالن نگاه کردم. همه چیز توسط مهسا و مونا جمع آوری شده بود و من نمی تونستم برای فرار از اون مرد توی اتاق...! شونه ام رو بالا انداختم و به سمت اتاقا رفتم. الان باید کجا برم؟! اتاقم یا اتاقش؟
نرسیده به در، صداش رو شنیدم. داشت صدام می زد! قدم هام رو تند کردم و رفتم تو. با دیدنش که سعی می کرد بشینه، فوری گفتم:
- داری چی کار می کنی؟
و به سمتش رفتم. سرش رو بالا آورد:
- کمکم می کنی؟ می خوام برم دستشویی!
وا رفتم. زیر لب زمزمه کردم:
- چه جوری؟
نگران و ناتوان نگام کرد. زورکی لبخند زدم:
- باشه! صبر کن.
بهش نزدیک تر شدم. چشمم که به پارچه سفید رنگ روی پای راستش افتاد، از انجام هر نوع کمکی پشیمون شدم. نگاهش روم سنگینی کرد. دستم رو به سمت پارچه بردم و آروم گفتم:
- خودت رو محکم نگه دار تا این رو دور پایین تنه ات بپیچم!
در کمال ناباوری خندید و گفت:
- خودت نفرین کردی، خودت هم باید جورم رو بکشی!
محو خنده اش شده بودم. پلک زدم و جدی گفتم:
- قهرمان بازی خودت رو ننداز گردن من! یه کم خودت رو بلند کن؛ من نمی تونم!
چشمم رو روی گردنش ثابت نگه داشتم و پارچه رو از پایین تنه ی برهنه اش برداشتم. برداشتم و مثل حوله دور کمرش چرخوندم و روی پهلوی راستش تا زدم. کمی عقب تر ایستادم و دستم رو زدم زیر بازوش. بلند شد و لنگان به سمت ویلچر قدم برداشت. وقتی نشست، گفتم:
- مواظب دستت باش!
و فکر کردم: « چه قدر سنگین بود! »
ویلچر رو به سمت دستشویی هدایت کردم. یاد خنده ی بی مهاباش فکرم رو درگیر کرده بود! رفتارش از سر ناچاریه؟ از سر وابستگی؟! با یادآوری آخرین دیدارمون قبل از این اتفاق، حرفم رو پس گرفتم. چه بی چشم و رو بودم من!
با صندلی رفتیم تو. کنار توالت فرنگی نگه داشتم؛ عجب دست فرمونی! دستم رو گذاشتم رو بازوی سمت راستش و فشاری وارد کردم که بلند شه. چشمای خندونش رو به سمتم چرخوند. موضوع رو گرفتم! لبم رو جمع کرده و تای پارچه رو از پهلوش باز کردم. دوباره زیر بازوش رو گرفتم و کمک کردم که بلند شه. تا حرکتی به خودش داد، پارچه سُر خورد! با جیغ خفه ای وسط راه بهش چنگ زدم و سرم رو بالا گرفتم! چشم تو چشمش، با عصبانیت گفتم:
- بگیرش این بی صاحب رو!
romangram.com | @romangram_com