#حریم_و_حرام_پارت_183

- خونه که برگشتن، گلایه از یادشون میره! دل و قلوه دادن جاش رو می گیره!

و خودش ریز ریز خندید! زن عمو چشم غره ای نثارش کرد. مونا لب گزید و مریم خنده اش رو مهار کرد و من دلم گرفت! میون گرفتگی این عضو تنم، صدای خنده ی بی حال مهنّا جو حاکم رو عوض کرد و من میون صدای خنده ی سایرین، بعد از یه شروع پر استرس، نفس راحتی کشیدم!

با تماس عمو، مبنی بر مرخص شدن مهنّا، همراه مریم شروع کردیم به تمیز کردن خونه. چایی گذاشتم، میوه شستم و ظرف آماده کردم. اتاقش رو مرتب کردم. بعد از کلی کار خرده ریز، یه لباس مناسب پوشیدم.

با در اومدن صدای زنگ خونه، به طرف در رفتم که مریم صدام زد. کلافه برگشتم، از آشپزخونه در حالی که اسپنددون به دست گرفته بود به سمتم اومد. چشم غره ای بهم رفت:

- این وامونده رو یادت رفت!

جا اسپندی رو به دست گرفتم و فکر کردم: « یه پا کدبانوئه واسه خودش! »

و میون این فکر مثبت، مریم در رو باز کرد. با دیدن مهنّا روی ویلچر، دست و پام شل شد. همون طور سرجام موندم. نگاه آروم مهنّا رامم می کرد و من همین رو می خواستم. عمو خندید و گفت:

- از دود و دم افتاد!

تکونی به خودم دادم و نگاه از اون جفت تیله ی سیاه رنگ گرفتم. رو به روش ایستادم. سردی کفی زیر پاهاش به ساق پاهام خورد، جون از تنم رفت! اسپند رو روی سرش چرخوندم و زیر لب از خدا تشکر کردم.

کنار ایستادم. عمو ویلچر رو به حرکت در آورد و همراه علی به سمت اتاق ها رفتند. با زن عمو و بقیه سلام و احوال پرسی کردم و از مهسا خواستم برای پذیرایی کمکم کنه. اون چایی ریخت و من اسپند دون رو توی بالکن گذاشتم. در بالکن رو می بستم که متوجه بیرون اومدن علی ( نامزد مونا ) از اتاقم شدم! با تعجب از آشپزخونه بیرون اومدم. با دیدن در باز اتاق، لب و لوچه ام آویزون شد. مهنّا رو برده بودن توی اتاق من! خب... اتاق من بود دیگه! اما اونا که از چیزی خبر نداشتن! دستی به صورتم کشیدم و به سمت اتاق رفتم. از چارچوب که گذشتم، عمو به سمتم برگشت. لبخندی زد و گفت:

- عزیزم، تا یه مدت مراقب باش پارچه ی کثیف یا غباری به زخماش نخوره. عفونی میشه خدای ناکرده!

کله ام رو تکون دادم.

عمو:

- این داروهاشه. ساعات مصرفش روش قید شده دخترم. شب به شب پانسمان رو عوض کن و پماداش رو با پنس به زخماش بمال. دستکش یادت نره!

نگاهش که به قیافه ی هاج و واجم افتاد، دلگرم گفت:

- زیاد سخت نیست جانم!

به خودم اومدم:

- ب... بله! چشم.

عمو دستی به کمرم زد:

- من و مادرش هم تنهات نمی ذاریم!

لبخندی از سر اجبار زدم و او نایلکس حاوی داروها رو توی ب*غ*لم گذاشت و رفت پیش بقیه. به نایلکس خیره بودم؛ فکرم بلوکه شده بود! صداش من رو مخاطب قرار داد:

- زیاد تو فکرش نباش! وقتی رفتن، کمکم کن تا برم تو اتاق خودم!

نگاش کردم. اما قبل از این که چیزی بگم، با دیدن تاپ صورتیم توی کناره ی دستاش جا خوردم! به سمتش رفتم. متوجه خط نگاهم که شد اون رو به سمتم گرفت:

- رو تخت بود. دلم نمی خواست همین طوری جلو چشای علی بمونه!

romangram.com | @romangram_com