#حریم_و_حرام_پارت_185

دستش رو گذاشت روی دستم که پارچه رو چنگ زده بود:

- آن چنان هم بی صاحب نیست!

دندون قروچه کنان، دستم رو از زیر دستش کشیدم و با فشاری به بازوش اون رو وادار به نشستن روی توالت کردم. لب های خندونش رو که دیدم، هم زمان با نشستنش غر زدم:

- شاهنشاه! نزول بفرمایین!

صدای خنده اش بلند شد و من حرص آلود از دستشویی بیرون رفته و در رو محکم بستم! پشت در پوفی کشیدم و رو به سقف گفتم:

- خدایــا!

مهنّا:

- نمی دونستم این قدر ترسویی! کبریت بی خطر که ترس نداره!

لب گزیدم. رو به در گفتم:

- ترس؟! هه! شک نکن که کبریت سوخته ترس نداره!

حس کردم خندید!

مهنّا:

- پس الکی پیش خدا گلایه نکن! من حوصله ی دردسر جدید ندارم!

- کس دیگه ای جز تو نبود که نقش سوپرمن رو بازی کنه؟

مهنّا:

- نخیر! فقط من متوجه آتیش سوزی کانتینر شدم!

اخم کردم به در و دیوار:

- شک دارم! اگه این توئی که می دونم نذاشتی کس دیگه ای بره جلو! پس واسه من فیلم بازی نکن!

صدای شر شر آب اومد. کمی سکوت و بعد:

- بین چند نفری که اول از همه رسیدیم؛ فقط من مجرد بودم!

یک دفعه برگشتم سمت در دستشویی! مهنّا مجرد بود؟! هست؟! خواهد بود؟! یه چیزی رو دلم آوار شد! چشمام رو روی هم فشار دادم:

- پس دلت هوای جمله ی جوان ناکام رو کرده بود!

خندید، به وضوح!

گفت:

romangram.com | @romangram_com