#حریم_و_حرام_پارت_16
- شما معرفیش کردین؟ از کجا؟ تازشم، مگه شما تو آموزش و پرورشم کار می کنید که ما خبر نداریم؟
مامان:
- ماهک!
و یه چشم غرّه ی بی تاثیر!
بابا:
- من فقط بهش پیشنهاد دادم و در آخر معرفیش کردم. خودش جوون با استعدادیه!
مامان:
- پس چندان هم صحبت های خانوما بیراه نبوده، پسر آقای کیانی با جنم هم هست!
تیکه ی آخر رو نگرفتم! گیج با خودم گفتم: «چی شد؟»
- این جا چه خبره؟ خانواده ی...
مامان ظرف سالاد رو برداشت و گفت:
- تو امروز چته ماهک؟!
بابا:
- جای تشکره! باید میذاشتم، معلمِ زن مُرده شون، دوره ی افسردگیش رو بگذرونه، اون وقت تشریف بیاره، یعنی بعد کنکور...!
شونه هام از دو طرف آویزون شد. کمی بعد بشقابم رو پس زدم. صندلی رو با صدای وحشتناکی عقب فرستادم و به سمت اتاقم راهی شدم!
اعتراض مامان رو این طور جواب دادم:
- سیر شدم!
پشت درِ اتاق...
چرا اصلا به فکرم نرسید؟ نرسید که این کیانی ها باید یه ربطی بهم داشته باشن؟!
با کف دستم کوبیدم به پیشونم:
- وای! چقدر من از مرحله پرتم...نچ!
گوشه لبم رو گاز گرفتم:
- چه گندی زدم! لعنت به این شانس! لعنت به زبون دراز من!
***
romangram.com | @romangram_com