#حریم_و_حرام_پارت_15


کار کی بود؟ فهیمه ریز ریز می خندید و بقیه حواسشون به من بود. اینا چشونه؟ کاغذ رو برداشتم و تاش و باز کردم:

- « دادبه کیان. »

و در پایین این اسم آیکن خنده کشیده بود!

لبخندی رو لبم نشست. فهیمه همیشه حواسش به همه جا بود. خوب یا بدش، پای خودش!

دیگه نفهمیدم زمان باقی مانده ی کلاس چه طور گذشت! گوشه ی کتابم پر شد از طراحی اسمش. دادبه...کیان!

و زمانی که زنگ خورد، رو همشون خط کشیدم و کتابم رو محکم بستم!

صدای برخورد قاشق و چنگال به ظروف، سکوت بینمون رو پر کرده بود.

نگاهی به بابا که خیره به تلوزیون بود، انداختم. مامان هم یه نگاهش به تلویزیون بود و نگاه دیگه اش به ظرف بابا که مبادا خدایی نکرده یه وقت چیزی از خورد و خوراکش کم بشه!

باید یه چیزی می گفتم! همیشه همین طور بود! اگه چیزی دغدغه ی فکریم می شد، حتما باید یه جا، پیش کسی مطرحش می کردم.

دل رو زدم به دریا:

- امروز بالاخره معلم دار شدیم!

جوابی نشنیدم. نگاهی هم همراهیم نکرد!

ادامه دادم:

- یه آقاست! آقای کیان!

مامان درحالیکه خلالی از سیب زمینی رو به دهان می برد:

- اوهوم!

با تعجب:

- اوهوم؟!

مامان:

- بابات گفت.

بابا لیوان دوغ رو برداشت:

- خودم معرفیش کردم!

آمپرم فیــــــــــــــــــــس رفت بالا:


romangram.com | @romangram_com