#حریم_و_حرام_پارت_158


دلسوزانه گفت:

- بی چاره ام نکنی ماهک! آب میوه زیاد بخور! باید به مهنّا بگم مغز زیاد برات بگیره! این جوری توئه بی خیال کار دست خودت میدی!

چپ چپ و مهربون نگاش کردم. یه کم فکر کرد:

- اولای ماه، دوره ی ماهیانته! نه؟ کی بود دقیق؟!

- بس کن عزیز دلم! من طوریم نمیشه!

اشک به چشاش نشست:

- نبینم ازت دور شدم، از خودت غافل شی! جلسه های فیزیوتراپیت رو که میری؟

به پاهام نگاه کردم. خدا رو شکر باهام راه می اومدن! پس به دروغ گفتم:

- آره. مرتب!

آهسته و زمزمه وار گفت:

- از مهنّا راضی هستی؟!

نرم پلک زدم رو نگاه نگرانش:

- آره، خیلی!

تو راه برگشتن، برخورد متفاوت مهنّا، ذهنم رو مشغول کرده بود! نفسی تازه کردم. باید چیزی می گفتم! زندگی من حریم داشت، اما نه حریمی که بی حرمت باشه! من به احترام مهنّا نیاز داشتم!

- وقت نشد بابت گوشی ازت تشکر کنم!

تکونی خورد و خشک گفت:

- هیچ دلم نمی خواد ظرفیت کانتکت گوشیت، به دو برسه!

یه کم طول کشید تا بفهمم قضیه چیه! اون وقت گفتم:

- پس...

دستش رو روی فرمون جابه جا کرد:

- بقیه هم شماره ی خونه رو دارن!

حرفم رو مزه مزه کردم:

- اما... مریم شماره ام رو داره!


romangram.com | @romangram_com