#حریم_و_حرام_پارت_159

نگاهش رو تیز به سمتم برگردوند. لعنتی! نمی دونم چرا این قدر نگاهش حساب بر بود!

- می گم دیگه به خونه زنگ بزنه!

و دیگه سکوت، تا خود خونه!

مهنّا:

- گوش کن دختر خانوم!

دستم به دستگیره ی اتاق می رفت که من رو مخاطب قرار داد. مگه کس دیگه ای هم بود؟! به گوش ایستادم. انگشت اشاره اش رو به سمتم گرفت:

- خوب گوشات رو وا کن!

وا کردم!

- اگه می بینی جلو خانواده ها قربون صدقه ی قد و بالای بلوریت می رم، واسه خودم دلیل دارم! این نقاب مسخره رو تحمل نمی کنم که تو دلت هی ( دختر نرو بالا ) بخونی!

حیرت رو که تو چشام دید قدمی به سمتم برداشت و ادامه داد:

- خیالات برت نداره! هر چه زودتر، این تف سر بالا رو می فرستم خونه باباش!

تکون سختی خوردم! یه قدم اومد جلوتر؛ نگاهی به سر تا پام انداخت و لبش رو کج کرد گفت:

- اما قبلش نمی ذارم به کام دیگران بوده باشه و به نام من تموم بشه!

پوزخندی زد و بی توجه به حال خراب من، به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست!

( تام ) گربه ی معروف بچگیمون، وقتی از هم متلاشی می شد، در پایان فقط جفت چشاش، روی تلِ متلاشی شده ی جسمش، قرار می گرفت! سزای بدجنسی های غریزیش! منم دست کمی از تام ندارم! سزای حفظ حریمِ حلالم!

به حال تام خندیدی! حال من اما.... !

ضربه ای به در اتاقش زدم. صدایی نیومد! مطمئنا خواب نبود. واسه یه لحظه پشیمون شدم. اما قبل از هر عکس العملی بابت این احساسم، در اتاق باز شد. پرسش گر نگام کرد. یه قدم رفتم عقب، دل رو زدم به دریا:

- می خواستم از لپ تاپت استفاده کنم!

دست چپش رو تکیه داد به چارچوب و گفت:

- چرا باید همچین لطفی رو در حقت کنم؟!

نگاش کردم؛ با خودم فکر کردم، یه آدم چه طور می تونه یه شبه این قدر تغییر کنه؟! تو چشاش نفرت موج می زد! نفرت از من!

- نتایج نهایی کنکور اومده!

مکثی نه چندان کوتاه!

چشماش رو ریز کرد و گفت:

romangram.com | @romangram_com