#حریم_و_حرام_پارت_157

لبخندی زدم و قدر شناسانه نگاه کردم. کنج لبش بالا رفت و خیلی سرد از ماشین پیاده شد! جعبه رو توی کیفم گذاشتم و پایین رفتم. عمو اینا زودتر رسیده بودن. مامان با گریه به استقبالم اومد. طاقت نیاوردم و با گریه به آ*غ*و*شش پناه بردم. دلم تنگشون شده بود! من تازه عروس تبعیدی یه تخت دو نفره بودم! خاله اسپند رو دور سرم چرخوند و گفت:

- بس کنین، شگون نداره!

مامان من رو از خودش جدا کرد:

- خوش اومدی عزیزم!

بابا منتظرم ایستاده بود! مامان مشغول خوش و بش با مهنّا شد و من به سمتش رفتم. رو به روش مکث کردم. لبخند پر رنگی تحویلم داد و من رو بی هوا تو ب*غ*ل کشید! لبم رو روی هم فشار دادم و از شدت گریه غرق شدم. حلقه ی دستاش رو دورم تنگ تر کرد و من طوری که بشنوه به آرومی گفتم:

- وظیفه ات فقط شوهر دادنم نیست! دیگه پشتم رو خالی نکن! دیگه...

هق هقم نمی ذاشت جمله ام کامل بشه! دستایی من رو از ب*غ*ل بابا بیرون کشید. برگشتم. مهنّا بود! با دیدنش لب بر چیدم. گفت:

- کافیه! اذیتشون نکن!

سرم رو تکون دادم و بدون این که به چهره ی بابا نگاه کنم ازشون فاصله گرفتم. همراه مامان به جمع بقیه پیوستیم.

بعد از خوردن شام، مامان من رو تنها گیر آورد:

- زن عموت می گفت بهت سخت گذشته؟!

گیج پرسیدم:

- چی بهم سخت گذشته؟

نگاه عاقل اندر سفیهی بهم انداخت:

- ماهــک!

سریع دوهزاریم افتاد، رنگ به رنگ شدم:

- نــه! چیـزی نبود!

من رو تو ب*غ*لش گرفت:

- من خودمم بد درد بودم! درست می شه مامان، اینم می گذره!

شاخکام تکون می خورد!

نگام کرد:

- می خواستی وسایلت رو بذاری دم دستت هی نخوای پاشی! ببینم! خون ریزیت زیاد بود؟ ضعف هم کردی؟

معترض شدم:

- مامــان!

romangram.com | @romangram_com