#حریم_و_حرام_پارت_156
- قدرش رو بدون! کمتر مردی به اشتباهش اعتراف می کنه!
سرم رو تکون دادم و او ادامه داد:
- شما راحت باشین. من میرم، شما هم بعد بیاید.
با لبخندی زوری بدرقه اش کردم. با رفتن زن عمو، سریع از جا بلند شدم.
مهنّا:
- بشـــین!
نگام رو به سمتش برگردوندم. رگه هایی از خشم تو چشاش داد و بیداد راه انداخته بود! بی اراده لبم رو گاز گرفتم و ناچار نشستم! با اشاره به ظرف کاچی گفت:
- بخــور!
با تعجب نگاش کردم. قاشقی از روی میز برداشت. کمی از اون معجون لعنتی رو به سمتم گرفت:
- بخــور!
زیر لب:
- نمی خوام!
شراره های خشم از چشاش زبونه می کشید. همون طور منتظر مونده بود؛ ساکت و قاطع! بغض کرده و آروم لب هام رو از هم وا کردم. طعم بد مزه اش به بغضم شدت بخشید. قاشق که از لبم بیرون کشیده شد، چشام رو وا کردم. خنده تمسخر آمیزی به لبش بود و سرش رو به حالت تأسف تکون داد! چونه ام می لرزید و حالم دست خودم نبود. بی اراده واسه دردِ بغض توی گلوم، با دستم گلوم رو فشردم. فکش رو روی هم سابید و قاشق رو محکم به میز کوبید! صندلی رو عقب فرستاد و از آشپزخونه، قلب خونه؛ بیرون رفت!
بیچاره من!
با دیدن نمای خونه، موقعیتم رو از یاد بردم و با شوق در ماشین رو باز کردم.
مهنّا:
- صبر کن!
به طرفش برگشتم:
- بله؟
جعبه ی مخملیِ سورمه ای رنگی به سمتم گرفت:
- بگیر!
قبل از این که فکری تو مغزم ایجاد بشه، گفت:
- واسه زن عموئه! گفتم دست خالی نریم!
romangram.com | @romangram_com