#حریم_و_حرام_پارت_125

- دهنت رو ببند!

چرا من؟ چرا صورت منِ تازه عروس؟! دیگه مهم نبود! بی توجه به او، قدمی به راست برداشتم و خطاب به آتنا گفتم:

- دادبه، متعلق به منه!

دستای قدرتمند بابا بازوم رو در خودش گرفت و کشید. نباید این جوری می شد! سریع خودم رو عقب کشیدم و رو به پدر دادبه گفتم:

- من و دادبه همدیگه رو دوست داریم!

جمله ام به پایان نرسیده بود که طرف دیگه ی صورتم سوخت! چشم تو چشم بابا شده بودم:

- اگه یه بار دیگه دهنت رو وا کردی، زنده ات نمی ذارم!

بدنم مثل کوره ی آتیش می سوخت! مامان گریه کنان دستم رو گرفت و کشید. با عصبانیت دستم رو از دستش بیرون کشیدم:

- ولم کن! بذار ببینم چه طور دادبه از غیب عروس دار شده!

و به مادرش نگاه کردم:

- خودش خبر داره واسش لقمه گرفتین؟!

و نگاهم رو به چهره ی رنگ و رو باخته ی آتنا دوختم. بابا رو به مامان داد زد:

- ببرش بــــــــــیرون!

قدمی به سمت قامت لرزونش پیش رفتم:

- دادبه من رو داره!

مامان از پشت لباسم رو کشید. با عصبانیت برگشتم و داد زدم:

- ولم کــن!

و دوباره با خشم به چشمای گریونش زل زدم:

- اون من رو داره، می فهمــی؟!

خانوم کیان در حالی که نمی دونست چه کار کنه به سمتم اومد:

- چی داری می گی دختر؟! با این حرفا داری با زندگی دادبه هم بازی می کنی!

حرفش رو قطع کردم:

- من و دادبه همدیگه رو دوست داریم مادر جون!!

کلافه داد زد:

romangram.com | @romangram_com