#حریم_و_حرام_پارت_124


- سلام.

صدای مخملی و گوش نوازی میون شمارش اعداد معکوس به گوشم خورد. پلک هام رو از هم وا کردم. چارچوب ورودی به پذیرایی، دختری سبزه روی ایستاده بود! تا اومدم چهره اش رو از نظر بگذرونم، خانوم کیان کنارش قرار گرفت. دستش رو دور شونه اش انداخت و گفت:

- معرفی می کنم، ایشون آتنا جان، عروس گلم!

پایین تنه ام از حس افتاد. چی شنیدم؟! یه بار دیگه زدم از اول! عروس گلم؟! نگاهم رو به سمت دادمهر چرخوندم، نه! زن گرفتن براش زیادی زود بود! پس....پس می مونه، داد....دادبه! عروس دادبه؟!

دستم رو به دستگیره ی استیل مبل گرفتم و به صحنه ی معرفی عروس خانواده ی کیان چشم دوختم! عروس خانواده؟!

همه ی لب ها تکون می خوردن و خنده کنان از یه موضوع واحد حرف می زدند! و من....به دستای بی جونم فشار آوردم و خشک و بی جون از جام بلند شدم. نگاه نگران دادمهر روم سنگینی می کرد. به گمونم صدای خرد شدن کمرم رو شنیده بود! حلق و گلوم درد می کرد، می سوخت! امامن صدا می خواستم....صدا! یه چیزی بگو ماهک! حرف بزن ماهِ کوچکِ دادبه!

- من عروس دادبه ام!

دنیا از حرکت ایستاد!

همه چشم به دهانم دوخته بودند، منتظر! انگار باید حرف دیگه ای هم زده می شد! اما من به چهره ی رقیب قلابیم خیره شده بودم.

مامان سریع از جاش بلند شد و به سمتم اومد. چشم تو چشمم شد و غرید:

- چی داری می گی ماهک؟

دستم رو به بازوش زدم و اون رو کنار کشیدم. از اون فاصله به چشمای عسلیش نگاه کردم. دستم و رو سینه ام زدم و گفتم:

- عروس دادبه، منم!

- خفه شو ماهک!

صدای عصبی بابا، سقف و ستون خونه رو لرزوند!

چشمای عسلیش به اشک نشست و رو به خانوم کیان نالید:

- مامان جون؟

خانوم کیان دستپاچه اون رو ب*غ*ل کرد و رو به من گفت:

- ماهک؟! معلوم هست داری چی می گی؟!

چرا اسمم رو بدون پسوند صدا زد؟ مگه من لحظاتی پیش، جونش نبودم؟اما الان اون بود!

گفتم:

- حرفم واضح بود مادر جون! من عروستونم!

نفهمیدم بابا چه طور خودش رو بهم رسوند و سمت راست صورتم چه طور به گزگز افتاد:


romangram.com | @romangram_com