#حریم_و_حرام_پارت_111

زن عمو کنار عمو بال بال می زد و سعی می کرد گوشی رو از دست او بگیره. عمو خندید و گفت:

- بیا! این مامانت، خودش رو کشت! از طرف من خداحافظ بابا!

مونا با صدای بلندی گفت:

- مامان! دو دقیقه ی دیگه!

زن عمو:

- الهی دورت بگردم مادر! چرا چشم به رام گذاشتی؟ کجایی پس؟

نازنین خندید و طوری که بقیه هم بشنوند گفت:

- و اشک های زن عمو سرازیر می شود!

عمو مرتضی چپ چپ نگاهش کرد و بقیه خندیدند.

مهسا فریاد زنان گفت:

- هفده ثانیه!

زن عمو سریع گفت:

- عزیزم دعا کن!

و سپس گوشی را به سمت تی وی گرفت که دعا می خواند. همگی زیر لب دعا می کردند، اما من به این فکر می کردم که....مهنّا! چرا مهنّا رو فراموش کرده بودم؟!

بمب تحویل سال به صدا در اومد و صدای جیغ و هورا کر کننده شد. به سمت هم هجوم آوردیم و ماچ و تبریک عید شروع شد. میون جمعیت چشمم به موبایلم خورد. پیام دادبه رو باز کردم:

- عیدت مبارک و میمون! آرزویم تمام توئی، به امید برآورده شدنش!

می خواستم جوابش رو بنویسم که زن عمو با صدای بلندی گفت:

- مهنّا به همه سلام رسوند.

عمو مرتضی:

- سلامت باشه. چرا نیومد؟!

زن عمو دوباره بغض کرد:

- واسه یکی از همکاراش مشکلی پیش اومده، ترجیح داد مرخصیش رو به اون بده.

نازنین با ذوق دستی توی بازوم انداخت و به آرومی گفت:

- الهی! از بس خوش غیرته!

romangram.com | @romangram_com