#حریم_و_حرام_پارت_112


با تعجب نگاش کردم! لباش رو جمع کرد و گفت:

- این قدر کینه ای نباش ماهک!

دستم رو گرفت تو دستش و من رو کشون کشون به سمتی برد:

- بیا. مهسا می گفت عکسای جدیدش رو زده تو سالن!

ناچار دنبالش کشیده شدم:

- کی؟

نازنین:

- بیا تو!

رو به روی دیواری عریض از پذیرایی دوم خانه ی عمو قرار گرفتیم. رو به روم پر بود از عکس! عکس هایی که به طرز کلاسیکی بوم شده، به دیوار نصب بودن! و صاحب عکس.... . چشمام رو ریز کردم. میون یک ریز حرف زدن های نازنین به چهره اش خیره شدم!

از وقتی وارد دانشگاه شده بود، دیگه یادم نمیاد درست و حسابی دیده باشمش. یا ما نبودیم یا اون!

پریدم میون حرفای نازنین:

- حالا کجاست؟

نازنین انگشتش رو به سمت یکی از عکس ها گرفت:

- اون جا!

به سمت اون عکس قدمی برداشتم. یونیفرم سفید یک دست و سرهمی مخصوص کار به تنش بود و کلاه ایمنی روی سرش!

نازنین:

- می بینی بچه ام، چه خوش عکسه؟!

به خودم اومدم:

- اما نه به اندازه ی تو!

نخودی خندید و گفت:

- چه خشمگین!

- نگفتی؟! این جا کجاست؟ چی کار می کنه اصلا؟

مهسا وارد جمعمون شد:


romangram.com | @romangram_com