#حریم_و_حرام_پارت_101
نيم نگاهي به دادبه انداختم:
- بله حاضرم. منتظرشون مي مونم!
گوشي رو سر جاش گذاشتم و بدون اين که چيزي بگم به اتاق خودم رفتم. در رو بستم و آماده شدم. ساک کوچک صورتي رنگ، توي دستم جا به جا شد:
- بريم!
از جا بلند شد و بدون اين که نگام کنه، کيف رو از دستم گرفت و گفت:
- بريم.
توي راه هر دو ساکت بوديم و جز صداي موبايل من چيز ديگه اي نتونست اين سکوت رو بشکنه!
مامان و بابا رسيده بودن و من هم از نزديک بودنم به خونه ي آقاي کيان، اونا رو از خودم، مطمئن کردم! مطمئن!!
- سلام بر همگی.
جواب سلامم، آروم و تک و توک داده شد! با تعجب به چهره ی گرفته ی بچه ها نگاه کردم.
- چی شده؟
کسی جواب نداد و من با نگرانی پشت میز نشستم. چشمم به مریم خورد که سرش رو روی میز، میون دستاش گذاشته بود.
- مریم چی شده؟
مریم با شنیدن این حرف گریه کنان دستم رو پس زد. از جا بلند شد و جلوی چشمای حیرت زده ی من از کلاس خارج شد!
- این جا چه خبره؟
فهیمه همین طور که با گوشه ی کتابش ور می رفت گفت:
- امروز قاری زاده همه رو از صف بیرون کشید!
- خب؟!
الهام:
- عین میر غضب اومد بالا سرمون! کلی چرت و پرت گفت!
یلدا:
- مریم هم باهاش درگیر شد. البته لفظی!
عصبانی گفتم:
- دِ بگید چی گفته؟
romangram.com | @romangram_com