#حریم_و_حرام_پارت_102


فهیمه:

- احضار شدی دفتر مدیر!

با تعجب:

- کی؟! من؟!

همه با نگرانی سرشون رو تکون دادن، حتی زهرا! یعنی با من چی کار می تونن داشته باشن؟!

از کلاس بیرون اومدم و سریع و بی وقفه، پله ها رو دو تا یکی بالا رفتم. یعنی چی شده بود؟ الان باید کجا برم؟ آهان! دفتر مدیر.

تقه ای به در زدم و وارد شدم. نگاهم به ته اتاق افتاد؛ روی آقای نظامی، مدیر مدرسه!

با سر اشاره کرد بیام تو. رفتم تو، و نگاهم روی دادبه میخ شد! انگار نه انگار! وجودم رو نادیده گرفت! معلوم بود! خودم رو سریع جمع و جور کردم!

با اعتماد به نفس:

- با بنده امری داشتین آقای نظامی؟

مدیر:

- بفرمایید بشینید!

بدون این که به دادبه نگاه کنم نشستم. به مدیر چشم دوختم اما تمام حواسم به دادبه بود. پریشب، بعد از رسوندنم به خونشون، غیبش زد! رفت و ندیدمش تا الان! الآنی که نگاهش رو باز هم از من دریغ می کنه! منی که....! جای گلایه هست، نیست؟!

لحظه ای بعد در اتاق باز شد. خانوم قاری زاده، افکارم رو بهم ریخت و به جمعمون پیوست. این جا چه خبر بود؟! ترجیح دادم حرفی نزنم تا خودشون بحث رو باز کنن.

خانوم قاری زاده:

- از اون جایی که یه خبرایی مدام به دفتر می رسید! تصمیم گرفته شد موضوع از خودتون به شخصه پیگیری بشه!

دادبه:

- شما که حرفی نمی زنید! این هم خانوم مهدیان! خب بگید ماهم بدونیم؟!

آقای نظامی سری تکون داد و خانوم قاری زاده گفت:

- ظاهرا روابط معلم و دانش آموزی در کلاس شما، فراتر از حد معمول پیش رفته!

دلم هری ریخت!

دادبه:

- یعنی چه؟! بیشتر توضیح بدین!


romangram.com | @romangram_com