#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_6
-ابراز احساساتتم تعریفی نداره
-حالا ابراز احساسات مونده به وقتش نشونت میدم
-وا!!!!مگه بیشترم بلدی؟من که تو این دو سال ندیدم ازت
ابروهاشو بالا انداخت به سمتش خم شد از چشماشو صداش شیطنت میبارید-زبونم زیاد بلد نیس من مرد عملم خانونم خانما
خودشو عقب کشید-لازم نکردهبرگشت خواست از کنارش رد بشه که ار پشت دستای مردش دور کمرش حلقه شد یه لحظه نفس کم اوردقلبش تند میزدیه چیزی تئ دلش ریختچشماشو بست "دلم یک بغل تو را میخواهد" کنار گوشش نفس کشید و تمام بدنش داغ شد _من لازم میدونم عزیزمگونه ش که بوسیده شد چشماشو باز کرد"بیا نزیکترمیخواهم صدای گرم نفسهایت دیوانه ام کندگرما نفس های تودست های تواغوش تومن به خورشید ایمان ندارم"
باران با شدت میبارید
گوشه ی کاناپه مثل همیشه چهارزانو نشسته بودبهش نگاه کرد جلوی پنجره ایستاده بود و با حامد حرف میزد-عصر باید برگردم مرخصیم یه روزه سای بابا تو کجا بیای؟باصدا بلند خندید-حامد تو نگران تنهایی ما نباش داداشعصر قبل رفتن اگه شد یه سری میام میبینمت حامد نفهم مامان اینا که نمیدونن اومدمحالا وقتمو نگیر دیگه کار دارمدوباره خندید-باشه حواسم جمع میکنم میدونم زوده واسمونقربونت یا علی
برگشت سمتش -حامد سلام رسوند
سرتکون داد-شب خطرناکه جاده صبح برو
romangram.com | @romangram_com