#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_5
جلوی پنجره ی تمام قد سالن ایستاده بودپرده ها رو کنار زده بود تا خونه روشن تر بشهبارون با شدت میباریدچشمش به حوضش بودهنوز منتظر بود بارون بند بیاد بتونه تمیزش کنهاقای دوست داشتنیش پشت سرش ایستاده بود توی شیشه سایه هر دو افتاده بودقدش به شانه های مردش هم نمیرسیداین تفاوت قدو هیچ وقت دوست نداشتکنارش زیادی کوچولو بوداین سکوت رو هم دوست نداشت-چه خبر؟
-خبری خاصی نیسامروزو به زور مرخصی گرفتم فردا باید اونجا باشم
-خبری نشد از پتروشیمی اینجا؟
کنارش ایستاد دستاشو تو جیب شلوارش کرد سرشو تکون داد -نه فکر نکنم طرف بتونه کاری کنه همش بهونه میارهخسته شدم از اونجاسخت میگذرهگاهی میزنه به سرم ول کنم برگردم
-منم دوست ندارم اونجا باشی
برگشت طرفش به چشماش خیره شد و لبخند زد-منو بگو به کی میگمتو از روز اولم مخالف بودیاگه بیام اینجا چیکار کنم؟بزار اگه کار اینجا جور نشد یه فکری میکنیم
-پوستت تیره تر شدهسیاه سوخته شدی
خندید و چشماش بسته شد-در عوض یه خانم دارم هلو
-بزارمش پای تعریف از خودم؟
-بله خانم جان
romangram.com | @romangram_com