#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_51


مینو هول شد و اشکش راه افتاد-نه بخدا بابا جون اینجوری نیستشما و داداش علی بگین نه منم میگم نه

به باباش نگاه کرد میدونست بابابزرگش زیادم مخالف نیست ولی باباش اصلا راضی نبود





توی حیاط لبه ی پله نشسته بودهوا نسبتا خنک بودسرش درد گرفته بود از بحثای داخلهنوز بحث به جایی نرسیده بودصدای در حیاط اومدمیلاد که وارد شد لبخند زداین بهترین اتفاق امشب بودسر پا ایستاد-سلام

میلاد متوجه بودنش شد-سلام چطوری؟چه استقبال خوبی

دوباره روی پله ها نشست-من تو حیاط نشسته بودم خوشحال نشوحوصله ی داخل موندنو نداشتم

کنارش نشستفاصله شون کم بوداصلا فاصله ای نبودحرارت بدن میلادو حس میکردمیخواست خودشو یه کم کنار بکشه ولی دلش نیومد چی بهتر از این؟

-اخرش چی شد؟

-نمیدونم من که اینجام

romangram.com | @romangram_com