#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_49
پرده ی پنجره ی اتاق مینو رو کنار زدافتاب داشت غروب میکردصدای اذون میومدچشم دوخته بود به در ورودی خونهدیگه باید میرسیدندمینو ازاین سر اتاق میرفت اون سر اتاق و ناخوناشو میجویداز استرس مینو خودشم حالت تهوع گرفته بودهنوز صدای بابابزرگش از طبقه پایین میومد خوب بود که واضح نبوددر اتاق باز شد و امین وارد شد-مینو بیا علی کارت دارهمینو برگشت سمتش و چشماش پر بود-پگاه چیکار کنم؟
مشت دستاشو از استرس باز و بسته کرد-نمیدونم برو پایین ببین بابا چی میگه
مینو دستاشو گره زد تو هم-امین!علی عصبانیه هنوز؟
-اره
-وای
رفت سمتش هولش داد سمت در-حالا تو برو
مینو که بیرون رفت روی تخت نشستامین روی میز تحریر گوشه اتاق نشست و عصبی پاهاشو تکون داد-مینوی احمق!
صدای اذون هنوز میومدبلند شد و چراغو روشن کرد-اینا یه ساعت کنار هم باشنحداقل سه بار دعوا میکنندچرا انقدر عجله دارن؟
امین پیشونیشو خاروند-نمیدونمهمون لحظه صدای ایفن بلند شد-وای عمو اومدندخدا بخیر بگدرونه امشبو
romangram.com | @romangram_com