#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_44
-دلش درد میکرد چایی نبات دادم بهتر شد
پگاه روی زمین کنار امین نشست و مشغول غدا خوردن شدبه صورتش نگاه کرد رنگش پریده بودخر که نبود فهمیده بود دل دردش واسه چیه"امین نکبت چرا انقد دو زاریت کجه"از اینکه الان همه مثل خودش حدس زده بودن پگاه دردش چیه اخم کرد"امین نفهم"
خواهر شوهر عمه باباش فوت کرده بود دو روزی میشد که بزرگترها رفته بودند بوشهرمینو و فرزاد غر میزدند که مراسم نامزدی عقب افتادهمیعاد هم میگفت کاش بجای خواهر شوهر این عمه خواهر شوهر اون یکی عمه بابا مرده بود وگرنه همه با هم میرفتند اردبیلتوی تابستون میچسبیدامین هم غر میزد کاش مینو و پگاه نبودند مجردی میرفتند باغ وشب میموندندولی پگاه ساکت بودفقط به بقیه نگاه میکردحال بد پگاه به خودشم منتقل شده بودکاش همه ساکت میشدندپگاه بشقاب غذا رو برداشت سمت اشپزخونه رفتتقریبا میتونست بگه هیچی نخورده بودپوف کلافه ای کشیدهوا بنظرش گرم تر شده بودجا به جا شد تا باد کولر بیشتر بهش بخورهفایده ای نداشتبلند شد سمت اشپزخونه راه افتادبقیه هنوز مشغول حرف زدند بودندپگاه روی صندلی نشسته بود و سرشو روی میز گذاشته بوداخم کرد-حالت خوب نیس بریم دکتر
سرشو ناگهانی بلند کرد ترسونده بودش!-نه خوبم طوریم نیس
-از رنگ و روت پیداسپاشو بریم دکتر
-گفتم که خوبمچیزی میخواسی؟
-یه لیوان اب
-شربت تو یخچال هسمیارم واست
روی لبش دست کشید-واسه خودتم بیار یه مسکن بخور
romangram.com | @romangram_com