#هراس_بی_تو_ماندنم_پارت_26
سمت حیاط رفت"خدایا!صدتا صلوات نذر میکنم میلادم باشهخدایا چرا من انقدر استرس دارم؟"نگاشو چرخوند بین جمعیت خندون توی حیاط خبری از میلاد نبوددلش یه لحظه بدجوری گرفت ولی لبخندی زد وباصدای بلند سلام کردسمت جمعیت رفتهمه بودن به جز اونی که باید بود
ماشینو خاموش کرد توی اینه ی جلوی ماشین دستی به موهای کوتاش کشیدابروهای پرپشتشو با انگشتش مرتب کردحس خوبی داشتحس امشبش بیشتر از خوشحالی بی قراری بود اما یه بی قراری دوست داشتنیاز اوایل خرداد که رفته بود اصفهان دیگه ندیده بودشامشب بعد تقریبا یه ماه میدیدشدلش بی قرار دختر شیطون عمو علی بوداز ماشین پیاده شد و ریموتو زدهمینطور که به سمت در نیمه باز خونه میرفت از پشت لباسشو که تو شلوارش بود مرتب کردتوی شیشه ی بغل ماشین فرزاد که جلوی در خونه پارک بود یقه ی پیراهن سورمه ای مردونشو صاف کردوارد خونه شد و درو بستاز پشت پرده ی حریر پنجره به سالن دید کمی داشت همه نشسته بودندپگاه توی دیدش نبودصدای خنده شون میومدسرفه ی کوتاهی کرد تا صداش صاف بشههمون لحظه گوشیش زنگ خورد
-ها؟چته هی زنگ میزنی؟
-سلام داداش خوش اخلاق چطوری؟
-حامد تازه رسیدمجون داداش یه امشب کرم نریز! گوشیمو خاموش کنم؟
-نه عامووایسا ببینمچشم و چالت به دیدن یار روشن شد؟
لبخند زد-شما اجازه بدی روشن میشه
-باشه داداشمن چیکارت دارم؟ایشالا روزی خودتو پگاه خانم
romangram.com | @romangram_com