#هر_اشتباهی_عشق_نیست_پارت_15
يهو صداي پچ پچ از بيرون اتاقم به گوشم خورد كنجكاو شدم... رفتم پشت در به وضوح صداي مامانم رو شنيدم كه خيلي قاطع مي گفت
- ديگه اجازه نمي دم با جونش بازي كني همون يه دفعه مردم و زنده شدم
- عزيز دلم ، توي اين شهر درندشت چه قهر كنه چه قهر نكنه با اين جووناي سركش الان يه بلائي سر خودش و ما مياره اگر ازدواج نكنه ...
پسر آقاي مهندس عين جواهره پاك و از همه مهمتر خونواده دار و اصل و نسب دار و ....
- بابا نمي خواد... بچم مگه چندبار مي خواد زندگي كنه ....بره توي زندگي اونم به زور ؟ من كه با پاي خودم اومدم با عشق... اينه زندگيم... اون بدبخت بايد چي بكشه ...؟!
- مگه راضي نيستي ؟!
صدايي نمي اومد همه جا سكوت بود... ترسيدم دعواشون شه ولي دو دقيقه نگذشته بود كه
- راضيم... منظورم به بچمه كه داره دغم مي ده... وگرنه من اگر به تو نمي رسيدم ...
- ولي حرفت معنيش يه چيز ديگه بود !
صداي پدرم گرفت و ديگه هيچي نگفت... ديگه بحث عوض شد ...بحث چرخيد سر مامان و بابام كه تا آخر شب مامانم منت بابا رو مي كشيد ...قربون صدقش مي رفت و بابام ناز مي آورد و منم تو اتاق كركر...
romangram.com | @romangram_com