#هر_دو_باختیم__پارت_83

خالقی برای رفتن از جاش بلند شد. من و تابش هم همزمان با هم بلند شدیم. اومدم همراه خالقی برم بیرون از اتاق که دستم توسط تابش گرفته شد. با تعجب نگاهی به تابش و بعد به دستش که دستمو گرفته بود انداختم. خواستم دستمو بیرون بکشم محکم تر نگهش داشت.

کمی دستمو تو دستش تکون دادم و گفتم: دستمو ول کنین اقای مهندس!!

تابش- شما بمونین کارتون دارم.

دستمو محکم از دستش بیرون کشیدم و گفتم: فعلا می خوام برم بدرقه اقای خالقی!

خالقی- نه نه احتیاجی نیست... راضی به زحمت نیستم شما به کارتون برسید.

نمی دونم چرا احساس کردم یه منظوری از این حرفش داشت.

تابش با لحن تندی گفت: اقای خالقی پس چرا هنوز اییستادید؟ برید دیگه!

خالقی- بله چشم.. با اجازه.

خالقی رفت و منم تا دم در همراهیش کردم. البته به همراه تابش. پا گذاشتم توی راه پله که محکم بازوم گرفته شد و داخل کشیده شدم.

تا به خودم اومدم به پشت در چسبید بودم و رادین تابش هم رو به روم ایستاده بود.

" یا خدا... فکر کنم انتقام گیری از همین لحظه شروع شد!

سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.

- اقای تابش معلوم هست دارین چی کار می کنین؟ این کارا یعنی چی؟

romangram.com | @romangram_com