#هر_دو_باختیم__پارت_82


- نه نه.. اخه.. اخه می دونین؟

یه دفعه یاد الهه افتادم سریع گفتم: خواهر الهام ... یعنی خواهر خانم قاسمی بیمارستان هستند. الهام تنهاس من باید برم پیش اون.

تابش- خانم بهروش این جلسه انقدری وقت شما رو نمی گیره.. شما هم می تونید با خانم قاسمی تماس بگیرید و بگید یکم دیر تر خودتون رو می رسونید.

- اما اقای تابش...

تابش- بفرمائید اقای خالقی.

خالقی رو به سمت اتاق من راهنمایی کرد. اون هیچ وقت در این حد خود رأی نبود!! پس حتما یه چیزایی فهمیده.

" وای خدا جون خودت به دادم برس!

از سر ناچاری منم همراهشون وارد اتاق شدم. به هیچ وجه حواسم پی حرفای خالقی نبود. به نظر میومد تابش هم همین طور باشه. چون دو سه دفعه که داشتم زیر چشمی نگاهش می کردم دیدم حواسش رو منه.

خالقی سر ده دقیقه بحثو جمع کرد و یه خلاصه ای از اون چیزی که انتظار داشت رو برای ما گفت.

تابش- خب اقای خالقی مباحث گسترده تر باشه برای وقتی که بقیه مهندسا هم باشن.

" اون که اصلا چیز زیادی نگفت.. پس اصلابرای چی اومده بود؟؟!!

جوابی که می خواستم به این سؤال توی ذهنم بدم تنمو می لرزوند.


romangram.com | @romangram_com