#هر_دو_باختیم__پارت_79
- الهه... الهه دردش گرفته بردنش بیمارستان.
الهه خواهرش بود.. باردار بود.
- اما اون که هفت ماهشه تازه!!!
- چیه ندیدی تا حالا بچه تو هفت ماهگی به دنیا بیاد؟
- خیل خب برو.
- نمی گفتی هم می رفتم.
- النار برو دیگه... تو این موقعیتم دست از کل کل کردن بر نمی داری؟
الهام سری به این طرف و اون طرف تکون داد و گفت: ادم باید در هر شرایطی شخصیت اصلی خودشو حفظ کنه.
الهام رفت و منم دوباره مشغول کارم شدم.
ساعت چهار و نیم که شد یه دلشوره عجیبی پیدا کردم.. نمی دونم دلیل این دلشوره و کلافگی چی بود. به الهام زنگ زدم و حال الهه رو پرسیدم. اون خوب بود. یه زنگم به خونه زدم... اون جا هم همه چی مرتب بود.
ساعت پنج دقیقه به پنج بود.. چون الهام نبود خودم اومده بودم بیرون و پشت میزش نشسته بودم. یه صدایی از تو راه پله شنیدم چشمام هشتا شد.. حالا چشمام هیچی اضطرابی که داشتم چند برابر شد.
" تابش؟!!
" اخه الان اینجا چه کاری می تونست داشته باشه؟؟!!
romangram.com | @romangram_com