#هر_دو_باختیم__پارت_68


با این که خودمم هول شده بودم لبخند از سر ناچاری زدم و گفتم: هول شدن نداره.. بیا بشینیم.

مثل ربات به حرف من گوش کرد و روی مبل نشست. گلوم کاملا خشک شده بود.. کمی از لیوان ابی که کنار قهوه بود خوردم.

تازه نشسته بودیم که همون طور که مهناز انتظار داشت در اتاق خیلی محکم و با شتاب باز شد. طوری که ناخواسته از جامون پریدیم.

سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم: اقای تابش قبلنا در می زدید و منتظر اجازۀ ورود نمی شدید حالا همونم فراموش کردید؟

مهناز- عزیزم این رفتار از تو بعیده!

نگاه پر سؤال تابش بین من و مهناز رد و بدل می شد.

کم کم کاملا خونسردی خودمو به دست اوردم با یه لبخندی که می دونستم تو این موقعیت اساسی حال تابشو می گیره گفتم: اقای مهندس حالا که سر زده اومدید تو بیاین با من و مهناز جون یه فنجون قهوه بخورید.

چشمای تابش از زور تعجب دیدنی بود.

مات و مبهوت و گیج گفت: این جا چه خبره؟

مهناز کیفشو از روی مبل برداشت و رفت طرفش: هیچی عزیزم.. من اومده بودم تو رو ببینم ترنم جون لطف کرد و به من اجازه داد تو اتاقشون باشم.

دیگه قیافۀ تابش دیدن داشت. ای کاش دوربین مخفی های شرکت فعال بود می تونستم بارها و بارها این صحنه رو ببینم و بهش بخندم.

مهناز- ولی می دونم الان از بیرون اومدی و خسته ای.. پس می رم بعدا میام می بینمت.


romangram.com | @romangram_com