#هر_دو_باختیم__پارت_69

" الهی بمیری که انقدر تابلویی... خب دو دقیقه وایسا.. دو کلام حرف بزن بعد جیم شو!

تابش نگاشو از مهناز گرفت و به من دوخت.. احتمالا می خواست ببینه از تو چشمام چیزی می فهمه یا نه؟!

مهناز اومد جلوی من: خب دیگه ترنم جون با اجازه.. خیلی زحمت دادم.

لبخندی زدم: خواهشم می کنم.. یه قهوه که چیز قابل داری نبود.

با هم دست دادیم. هنگام فشردن دستش ناخوداگاه نگام رفت روی تابش. دیگه با تعجب نگام نمی کرد. روی لبش یه پوزخند کمرنگ بود. اون پسر باهوشیه احتمالا فهمیده بود تو سرم چی می گذره.

مهناز دوباره برگشت رو به روی تابش: خب دیگه با من کاری نداری عزیزم؟

تابش فقط با بی تفاوتی نگاش کرد. مهناز لبخندی به روی تابش زد و خدافظی کرد و رفت.

" اخیش بالاخره از دست ریخت نحضش خلاص شدم...!

ولی من نباید تغییر رفتار بدم. با همون روی خوش گفتم: خب اقای تابش اوضاع خوب پیش رفت؟

- بد نبود.. جای شما خالی.

رفتیم پیش بچه ها.. یاوری و مونا تند تند حرف می زدن و از کارایی که تابش کرده بود می گفتن. منم که حسابی سر کیف بودم به حرفاشون می خندیدم. ولی تابش خیلی نسبت به ما بی حواس بود. گاهی زیر زیرکی منو نگا می کرد.. گاهی هم به میز چشم می دوخت.. به هر حال حواسش اصلا بین ما نبود.

.....................

از الهام خدافظی کردم و سوار ماشین شدم. تنظیمات اینه کمی به هم خورده بود. یکم بهش ور رفتم. تا اومدم ماشینو روشن کنم در ماشین باز شد. با تعجب به تابش که در نهایت پررویی بدون دعوت سوار شده بود نگاه کردم.

romangram.com | @romangram_com