#هر_دو_باختیم__پارت_67
از جاش بلند شد و اومد جلوی میز من و روی برگه قرار داد خم شد.
مهناز- اوووووووووووووو... چقدرم طولانیه!
" اگرم نبود بازم از تو انتظار نمی رفت بتونی حفظش کنی!
مهناز- بذار الان می زنم تو گوشیم.
منتظر و عصبی نگاش کردم. معلوم نیست تو اون کیف چقدر شلوغ بود که یه گوشی رو از توش پیدا نمی کرد!!
مهناز- اه گوشیم نیست! حتما تو ماشین جا گذاشتم!
پوفی کردم و شروع کردم به ور رفتن با کشو اونم شروع کرد به گشتن توی کیفش.
بالاخره یه چیزی پیدا کرد: بیا این مدادو بگیر بنویس.
سریع مدادو ازش گرفتم و ادرسو نوشتم.. خیلی سریع پرونده رو جمع کردم. مهناز هم ادرسو گذاشت تو کیفش. از همین الان برق شرارتو تو چشماش می خودنم..
" اخی.. بیچاره تابش.. چقدر شوکه بشه مهناز دم در خونش ببینه...
تو دلم یه لبخند پت و پهن به تصوری که از قیافۀ تابش تصور کردم زدم. ولی ته دلم یه دلهره خاصی داشتم.. خدا کنه اتفاق بدی نیافته!
صدا سلام علیک کردن بچه ها با هم از بیرون شنیده شد.
مهناز- ای وای... حالا من چطوری برم؟
romangram.com | @romangram_com