#هر_دو_باختیم__پارت_3
الان به محض این که یه سن بالا بیاد اینجا ببینه یه دختر جوون رئیس این شرکته می خواد برای من بشه همه کاره!
- واااااا... به جان خودم تو خود درگیری داری!
خب می ذاشتی طرف بیاد بعد اگه ادعا کرد پرتش می کردی بیرون.
- ول کن این حرفا رو...برو یکی دیگه از اون عتیقه های بیرون رو بفرست تو ببینم اونا در چه حد هستن.
با صدای چند تقه به در سرم رو که داشت از درد می ترکید از میون دستام بیرون کشیدم و اجازۀ ورود دادم. یه پسر خیلی جوون وارد شد. خدا به داد برسه... اونا که سنشون بیشتر بود کاراشون تعریفی نداشت.. فکر کنم الان این یکی نقاشی دورۀ پیش دبستانیش رو جلوم بذاره.
- سلام... خسته نباشید.
با نگاهی سریع و اجمالی پسر رو از دید گذروندم. فوق العاده شیک پوش بود. خیلی به چهرش دقت نکردم جواب سلامش رو دادم و به نشستن دعوتش کردم. درست مقابلم نشست. با احترام فرم استخدامی که پر کرده بود رو جلوم قرار داد.
- خدمت شما!
سری برای تشکر تکون دادم و فرمو از روی میز برداشتم. خودمو مشغول مطالعه نشون دادم ولی در واقع اصلا این طور نبود. وقتی می دونستم چه طرحی قراره ازش ببینم برای چی باید خودمو خسته می کردم؟
وقتی به نظرم وقت کافی رو گذروندم برگه رو روی میز گذاشتم. چون می خواستم سریع تر پرتش کنم بیرون گفتم: می شه خواهش کنم نمونه کاراتون رو ببینم؟
یه لحظه احساس کردم جا خورد... نمی دونم چرا؟ شاید انتظار داشت اول ازش سؤالاتی بپرسم. سریع تر خودشو جمع و جور کرد و باز با احترام گفت: حتما.. یه چند لحظه لطفا.
دو تا طرح با خودش اورده بود. اولیش رو باز کرد: این نمونه طرح یک خونۀ ویلایی هستش.
می خواستم نگاهم به نقشه مثل نگاه به فرمش باشه ولی وقتی چشمم به طرح افتاد نا خوداگاه برای بهتر دقت کردن چشمام گرد شد.
romangram.com | @romangram_com