#هر_دو_باختیم__پارت_148


همین طور که بهم نزدیک می شد گفت: خانمی چرا حواستو جمع نمی کنی؟

بدون این که ذره ای عقب برم تو چشماش خیره شدم و گفتم: حالا که جمع نشد... می خوای چی کار کنی؟

حالا دیگه کاملا مقابلم ایستاده بود.

رادین- حالا برای اون بعدا به حسابت می رسم.

فکر نمی کردم اجازه خواستگاری بدی!! ( پوزخندی زد) فکر می کردم تو این یه هفته که تو شرکت همدیگه رو می دیدیم بیای جلو باهام دعوا راه بندازی سر این قضیه.. ولی ظاهرا انقدر خوشحال شدی که حتی به روی خودتم نیاوردی.

منم مثل خودش پوزخندی زدم و گفتم: به روی خودم نیاوردم چون شرکت جای کار کردنه.. نه حل کردن مسائل شخصی! ولی شما اگه مایلی می تونی خیال پردازی کنی!

- یعنی تا اخر این بازی هستی دیگه؟!

با تحکم گفتم: من از این بازیای بچگونه نمی ترسم!

- اتفاقا اصلا این بازی بچگونه نیست.. می بینی که بزرگا هم اومدن وسط .. خانواده من.. خانواده تو!

- خانواده تو که تکلیفشون معلومه.. امکان نداره اونا راضی باشن.. به غیر از مادرت.

- اها پس رو مخالفت خانواده من حساب کردی که بدون چون و چرا گفتی بیام خواستگاری!! ولی بذار خیالتو راحت کنم.. حتی بابام هم خوشحال شد از این که تو رو انتخاب کردم.. می دونی چرا؟ چون بابام از دخترای گستاخ خوش میاد.. اون طرز برخورد تو رو دیده.. خوشش اومده.. واسه همین دیگه نه نیاورد.

" ای داد بر من.. یعنی تابش بزرگم راضیه؟؟


romangram.com | @romangram_com